[http://www.aparat.com/v/Fk6a9]
من و هبه
(همسرم) و دخترم برای دیدن پدر و مادرم به شهر ایلی نویز رفتیم. خواهرم آن شب
بسکتبال بازی میکرد و همه ما در مسیر رفت یک هیجانی داشتیم. میگفتیم زود باشید
برویم. همه ما هیجان داشتیم ولی مادرم به من گفت: هبه باید در ماشین ون بماند. به
او گفتم چرا؟ سپس خیلی زود دلیلش را فهمیدم. یک سکوت ناراحتی بین ما حکمفرما شد. مادرم
خجالت کشید چون او از شهر کوچکی بود که همه مسیحی و سفید پوست بودند و او قطعاً
جزئی از آنها بود. سه سال از حادثه 11 سپتامبر گذشته بود و هنوز اسلام یک امر
ناخوشایندی بود. مردم هنوز نمیدانستند که اسلام چیست و مسلمانان چه انجام میدهند
و علت پوشیدن این نوع لباس چیست؟ چرا مختلف هستند؟ یک چیز خجالت آوری بود و هنوز
ممکن نبود در مورد آن توضیح داد و او دوست نداشت که در این موقعیت قرار بگیرد. ولی
من احساس غرور میکردم نسبت به خودم و خانوادهام.
زندگی تازه مسلمانها در آمریکا + فیلم
تجربه نو مسلمانان آمریکا از حج + فیلم
شور و حال در آغوش کشیدن اسلام + فیلم
یک ,مادرم ,شهر ,داشتیم ,زود ,اسلام ,مادرم به ,همه ما ,بود و ,و هنوز ,و او
درباره این سایت